من یا تو...

 

 

گفتي من

تو

و شايد هزاران هزارِ ديگر

نه در كوچه و نه در خانه

پي تو

شايد من

امروز نه

فردا

فردا يا امروز؟

چگونه بود خلوت رازقي

چگونه بود روياي يك خواب

چه زيبا بودتَلَنگُر بهار بر در

زيبا بود استواري بلوط

مهربان بود باد با مَرغزار

به ياد مي آورم دوباره و دوباره

لحظه به لحظه سكوت غنچه نشكفته را در نسيم

من يا تو

شايد ما

 

 

پدر امروز و فردا كن...

 

 

 

پدر

 اين كودكت بازي و بازي گوش دنيا نيست

پدر

امروز مي خواهم

 بگويم حرف فردا را

پدر

 بيزارم از فرداي پوشالي

ميان ياد هاي تو ، همان حرف پشيماني

پدر غوغاي ديروزت

 هنوز از سوز دل پيداست

پدر فردا نمي آيد ببين آينده ما را

تو خود تعبير خواب رفته از يادي

تو خود شولاي در گير دغل بازي

پدر

 رويايمان را حبس کرده قصر پولادی!

دگر بيزارم از فرداي پوشالي

جهان خالي نماند تا که بد كاري

تبهكاران سياه و زرد و آبي را به سر كردند

سيه پوشان دگر رخت عزا را خود ز تن كندند

چه مي گوئي كه من تفسير ديروزم؟

بيان مرگ خاموشم سرابِ خون و خمپاره

پدر ديگر مگو فردا

كه از فردا بيزارم

براي مرگ بي تابم

پدر بیزارم از فردای پوشالی

بگو ديگر خموشي رخت بر بندد ز پاي جامه فرطوط

بگو ديگر نسوزاند گلوي خلقِِ  پا در خون

پدر امروز تا فردا هزاران فَرِّ فرزانه

به فرسنگ زمان باقيست

دگر امروز مردم كوته و در فكر كوتاهند

سياست هم به پشم و پشت دنيا مسئلت كرده

نگفتم باز مي خوانم!!؟

نگفتم من نه بي باكم!!؟

 

 

 

 

 

خیالی در درون ...

 

 

 

 

رویا درخشید

 پشت بلوط

رشد کردم

پیش نگاه نارون

پیچیدم با عبور آب

خالی شدم با چکیدن شبنم

خندیدم با برگ سپیدار

نوشیدم از پیاله لاله

عاشق شدم

 در خیال بید مجنون

مست شدم

صدایم می کرد

کسی

در

انتهای چاه آئینه

پزواک خیس عبور باد

هر روز دیرتر از دیروز

می آمد و می آورد

حالا دیگر نبود تو را

 

 

 

 

شاید...

 

 

یک فرسنگ

پائین تر از صدای پای آب

یک نت

بالاتر از صدای دیوار

من

و نیرنگ چشمان تو

تو

و فاصله عهد دیرینه من

.

.

.

پرواز کردی

به اوج خالی جاده سکوت

مرگ در نگاهت مرا نفرین کرد

چقدر ساده

آواز مرا خواند

تا

پرچین خیس خیال تو

 

 

 

 

 

تن پوش ...

 

 

 

میان سفره های سرد پوشالی

خزان آرام می غلطد

چه رویای پریشانی

در این مرداب می گردد

 

 

 

 

بي نام ...

 

 

 

 

به نام خالق دوزخ

به نام مردم تنها

به آن دستان پر تاول

به آن بی نام بی پروا

 

 

 

امروز...

 

 

طلوع چشم های باز

نشان آرمیدن است

هوای سرد و غم زده

برای ناشنیدن است

چه قطره ها که جوی شد

چه رودها بحر خون

 

 

 

 

تيمار قلم ...

 

 

 

قلم خشکید در دستم

که کاغذ تاولستان شد

سروش از بیم بد مستان

به نای خود پرستان شد

چه سوگ سینه دیگر بار؟؟

چه غوغای گریبان چاک؟؟

نه مستی و نه مستوری ؟

نه بی باک و نه شب کوچی ؟

چه جای ننگ بد نامی ؟

چه جای تنگ خود کامی ؟

فراتر نیست از امروز

همان دیر است

دیروز است

به باید باز دیگر بار

از او روزن جهش گیرد

فروزان پرتوئی از حق

از آن پایان بی پایان

که تاول پوش این دفتر

که تیمار قلم باشد

که خود مولای یک گفتار

سروش منتهی باشد

 

 

 

 

مي ترسم ...

 

 

 

می ترسم از ستاره شوم نگاه تو

می ترسم از خیال ساده رمزوار تو

می ترسم از غروب که شامگاه سرد

دست تو در بر و من در کنار تو

ای کاش دیگری به صدای تو می خزید

بیداد !!؟ که می روم و هر جا صدای تو

بلوا کنون چه گریبان من گرفت

سهم دل است نه این !؟ زیر پای تو

شیون که می روم از سوز دل به دشت

برگی به تن نگیرم و جرممم گناه تو

 آری بگو بگو که مصیبت بیان کند

میل درون تو و حرف خلاف تو

می ترسم از سروش که پیام دلم نداد؟

بر روی ماه تو ای ماه نو به تو

درگیر وازه سهوم به اضطراب

می ترسم از خیال و مبادا نگاه تو

 

 

 

 

تشنگي ...

 

 

 

هزاران حس پر معنا

هزاران یاد خشکیده

هزاران ابر پر باران

گلوهای ترک خورده

 

 

 

 

انتها ...

 

 

 

نگاه آرام

 بیشه را

در

شب آرامش یک لبخند یخ زده

به سوگ نشسته است مهتاب

بیداری وقتی ندارد

تا

خاموشی

 

 

 

 

 

درد...

 

 

بر درد هزار آفرين باد

اي عشق كلامت آخرين باد

 

در لحظه وصل و روز مردن

هر روز قرارت اين چنين باد

 

 

 

 

پس كوچه دل...

 

 

 

دفترم

امروز

بسان كوچه باغيست

پر از

 رنگ خزان

لب ريز

 از

 برگان ريخته شده

 بر زمين

هيچ نسيمي خلوت برگي را

 بر هم نميزند

و

هيچ جاذبه اي

 گامي را نمي ربايد

 

 

 

 

چوپان...

 

 

 

از كوه بالا مي روم

با ابر شادي مي كنم

خورشيد را در پشت سر

آلاله را هي مي كنم

امروز چوپانم

ميان سبزه زاران

بي خود و سرمست

در صحرا و در دشت،

چوپانم امروز!؟

چوپان هر ياس سپيد و لاله مست...

 

 

 

 

زندان روح...

 

 

صداي مرگ من در كوچه پيچيد

تو نشنيدي كه تنها ديده گاني

 

جدا كن پس وجودت از وجودم

تو بر جانم نه بالي كه وبالي

 

تو بر پايم نه آن شوق پريدن

چنان قفلي كه بر دروازه گاني

 

 

 

 

 

اوج خواستن ...

 

 

 

 

عشق يعني بي تو در درياي غم

ماندن از شادي اينكه بي غمي

 

عشق يعني زير سنگيني بار كوهسار

ايستادن زانكه تو در قله اي

 

 

 

 

غمگنانه ...

 

 

 

 

مي توانم

 بنويسم

 دگر از ياسِ سياه ،

 چشمه خشك

مي توانم شنوم

 مرثيه بوم و غُراب

چند گاهيست كه اينجا

 نه سري هست و سوار

خشك شد باغچه از غصه بيد

سخت پژمرد دل از سبزي تيغ

نرگس اينجاست ولی!!؟

قاصد مرگ دل ميخك و سيب

 

 

 

 

 

 

 

 

شب...

 

 

 

 

سكوتِ شب

چُنان بكر است

پنداري

كه غوغايِ گلويِ غوي بركه

در ميان غول شب

از ترس خشكيده است،

 

در بركه،

دگر ماهي

زموجي حرف نشنيده است،

 

گلو چون گلبنِ خاري

به تنبور عصاي ژنده پوشي

بر نيارد هيچ آوائي

 

 

 

 

 

زمین ...

 

 

 

 

تا

تلاطم دست ها رفتيم

و

تا

سكوت کویر

و

هيچ معنائي نيافتيم

جز،

نام سخاوت تو را

اي زمين ...

 

 

 

 

نوازش پلک ...

 

 

 

 

طلايه دار عشق تو بودي

تو، آن

بغض خاليِ قناري،

دلتنگي وجود ،

نوازش پلك.

هِزاره هاي هَزار

از تو مي خواند

سرود روز پيدايش را .

 

 

 

جرعه ای نگاه ...

 

 

 

 

جَنين خفته در خُم

در انتظار تولد تو ايستاده است دختر رَز ،

به شاد باش اين زايش

مستي از سر خواهيم گرفت

بنوشان ما را .

دستان كوچكت

ساغري پر توان است،

همه در انتظار

تا

بيافكني

غرور سركش را

با جرعه اي نگاه

آتش به رخسار انداز

اي سرخ گون جامه

اي طلايه دار شادي

 

 

 

 

 

مرگ واژه گان

 

 

 

به سروهاي در خفا

به اشكهاي بي دريغ

نگو

من ستاره ام؟،

 

در اين هواي دلفريب

به ماه بنگر و بخوان

سرود لانه هاي بيم

چه برج هاي سرنگون

چه ايستادگان بتان

بزن به ساز  زخمه اي

به بربط شب زمان

نه يك قدم

هزارها

به هر ستم

سرابها

چو واژگان بي رمق

به دوش و جان بالها

چه چرخشيست چرخ دون

به كام هرزه زبون

چه ياسهاي نازنين

به خاكها و غرق خون

بسان ابر، گريه را

چو جام جم اشاره را

به كودكان در بلوغ

بخوان دوباره شادمان

جهان عاری از دروغ

به خون آسمان قسم

به اوج آرميدگان

ستاره را زوال نيست

محال ، مرگ واژه گان

 

 

                                         سكوت را تبر زديم...

 

 

 

 

سكوت را تبر زديم

به مرگ ساق ها عبور

 

 

    هزار و يك شب است و باز

دراز قصه گان هنوز

به فتح چشم بي نشان زخواب

حمله مي كند

به تاج سر همي نهم

به تيغ تيز شب چراغ

چه خيره ، سرد و بي صدا

برنده پرتوي عبور

به كام خام خفتگان

سياه جامگان ، ددان

به ناي خشك تشنگان

به كوج يك عروس پير

به لغزش ستاره گان

عبور را ترانه كن

براي فتح چشمگان

سرود را ، فسانه را

تمام بهت مردگان

به سنگهاي سادگي

به گورهاي پر توان

توان رفتنم نبود

به قعر شوم كاخها

 صداي تازيانه بود

نژادها ، تبارها

كه اعتبارشان توئي

تو آن يگانه زمان

چه زود من

چه دير ما

هميشه اي يگانه جهل

تضاد اتحادها

سترد آهنين قبا

فسرد نطفه نهان

به روح آرمان دميد

پر سياه زاغها

نه نكته در ميان

نه مو

به شعله ها ، نشانه ها

به مسلخ صبا زديم

سكوت را تبر زنان

به جاده ها تلنگري

به قاب كفشها زمين

به مرگ ساقها عبور

به گوش ،حلقه ها و بند

به پلكان پلك اوج

درست دست ، راست پا

بسان قله اي حريص

به فتح اهتزاز ها

چه ساده آرميده اي

كنون به سرد خاكها؟

 

 

 

 

عشق چکید ...

 

 

 

نگاهي آرام

 براي يافتن يك پاسخ

در معناي هيچ  يك پلك

و

 عشق چكيد

نه بر دل

كه بر گونه ها  

چه بهانه ساده اي بود

سادگي يك برخورد

بهانه اي براي پيوستگي

 

 

 

ای ایستاده بر ساحل ...

 

 

 

به وسوسه شوم كدامين گناه معصوم

انگار كردم

 آن معصوميت چشمانت

هزار بار مرا مي خواهد؟

 

چه ساده انگار بودم

 

قايق نشسته بر گل

 اكنون

طعمه ناب موجهاي سرگردان است

كاش بودي

اي ايستاده در كنار ساحل ...

 

 

 

 

سوگ دوست ...

 

 

اكنون كه در دل ما

 

 سوگ سايه ساريست

 

اكنون

 

كه در دل ما

 

 جز بهانه فردا نيست

 

بايد به پا ايستاد و زپا ننشست

 

ما را بدان به سوگ سينه خويش شريك

 

اي يار تازه رسيده

 

اي رفيق

 

 

 

 

شوق تکامل ...

 

 

چشم شد ، اشك شد

شوق رسيدن شد و رفت

 

قلب شد ، قلب زمان

شور تپيدن شد و رفت

 

روح شد ، شوق تكامل

پر از احكام پريدن شد و رفت

 

 

 

 

 

سرود زندگی ...

 

 

 

خوبي و خوب بودن را

 

تفسير دوباره ميكنم

 

تو را

 

آغاز

 

براي فردائي

 

رها در باد

 

ديدارت را

 

و

 

سلامي براي يك عمر سلامتي

 

 

 

 

غوغای درون ...

 

 

غوغا ز دلم نيمه شبي بانگ برآورد

اين كار نه يكبار كه صدر بار برآورد

 

از ديده بدزديد همه خواب فراوان

خود را به در دل زد و اشكي به در آورد

 

بنواخت پر افغان و پر آهنگ و پر افسوس

يادي ز خيالي ز دياري و زدياربرآورد

 

خشكيد لب و غرق عطش زين همه غوغا

دلوي به چه دل زد و خوني به درآورد

 

 

بي تاب سراسر تن از اين بانگ و هياهو

تا بانگ خروسان شق صبح برآورد

 

بنشست به خاكستر و خاموش شد آن ياد جگر سوز

نوبت به سپيدي شد و ترياق برآورد

 

 

 

تقدیم به تمامی زنان سرپرست خانواده ( این شعر رو شب اول ماه رمضان گفتم ). دوستان عزیز با دقت بیشتر به

 

 

 

بزن مادر

بزن فرياد سردت را كنون

بر گرم رخسار

تنور ديده طفلان

تنور عشق را

سرماي خانه مي ربايد

بوي نان...!

ما را دگر دردي بجز فرياد فردا نيست

خوراك خانه تامين است

يك من آرد

نيم من جو

 

بزن فرياد را

شايد كه فردائي دگر مهلت

براي ديدن خورشيد

و

روز روشنش

از ما ربايد

سردي اين شام بي رويا

 

خوراك خانه تامين است

تنور خانه مان گرم است از

گرماي تاول پوش دستي

پر زمحنت

پر زبيداد جفاي روزگاري

خوشتر از

فرداي اين بيدار شب

در پشت پرچين

پريشان زلف

روشن گونه از عمري به پهناي

تمام دشت آبي

پر ز ماهي هاي رنگين

بي سرو دستار و خالي از

نوائي جاودان از بانگ تكبيري

 

خوراك خانه تامين است

يك من آرد

نيم من جو