مرا مرگی نخواهد در گرفت اکنون که ...

 

 

 

 

مسيرم سخت و راهم راه درد آلوده و

 بيم هجوم كركسان شوم!؛

مرا مرگی نخواهد در گرفت اي  كركسان آسمان نااميدي ها !!...

كه من بیدار و در راهم

به سوي قله اميد

بر بالاي دشت سبز سرتاسر پر از توحيد

بتازيد ونَيازيد اندر اين روياي خالي تان

كه من بيدار و در راهم

نه چونان هرزه گردان بِلاد غصه و اندوه

در جولان مكر شهوت مسكون

مرا قصد عظيم اينك براي فتح ايثار است

در بالاي برگ آتشين شولاي خودكامي

مگر قلاب اندازيد !.  يا طرحي دراندازيد !؛

شما را مي كُشد  پرواز  و روياهاي نافرجام

در جام جهان بين پر از طامات

مرا مرگي نخواهد در گرفت

اي كركسان آسمان نا اميدي ها

كه من بيدار و در راهم

به سوي قله اميد...

 

 

 

 

 

 

 

مرا سيل خواهد برد...

 

 

 

مگر تو تكيه گاهم باشي

سيل مرا خواهد برد...

دستم نرسيد تا آشيانه اي بسازم

بر بالاي ديواري سِتُرگ

بر بالاي بيدي

تكيه گاهم باش!

مرا سيل خواهد برد...

زبان گفتنم نبود تا فرياد كنم عدالت را

دم در كشيدم كه تو حاضر بودي

تو بودي و تو ...

من به اميد بيداري تو، چشم ، بر هم گذاشتم

بيدارماندم ، تا عشق ببازم در خلوت حضورت

با تو تا اوجِ اعماق درياي ذهن

تا انتهاي ناپيداي لبخند خيال

تا تمام پيچيدگي وَهم

حال اينجايم

در ميان سيلاب

سيل مرا خواهد برد

تكيه گاهم باش ...

مرا سيل خواهد برد؟؟...