دوباره
سلام
تو گفتی باز می گردی !
ز راه رفته برگشته
به غیر از تو تمام نا امیدی ها
مسيرم سخت و راهم راه درد آلوده و
بيم هجوم كركسان شوم!؛
مرا مرگی نخواهد در گرفت اي كركسان آسمان نااميدي ها !!...
كه من بیدار و در راهم
به سوي قله اميد
بر بالاي دشت سبز سرتاسر پر از توحيد
بتازيد ونَيازيد اندر اين روياي خالي تان
كه من بيدار و در راهم
نه چونان هرزه گردان بِلاد غصه و اندوه
در جولان مكر شهوت مسكون
مرا قصد عظيم اينك براي فتح ايثار است
در بالاي برگ آتشين شولاي خودكامي
مگر قلاب اندازيد !. يا طرحي دراندازيد !؛
شما را مي كُشد پرواز و روياهاي نافرجام
در جام جهان بين پر از طامات
مرا مرگي نخواهد در گرفت
اي كركسان آسمان نا اميدي ها
كه من بيدار و در راهم
به سوي قله اميد...
مگر تو تكيه گاهم باشي
سيل مرا خواهد برد...
دستم نرسيد تا آشيانه اي بسازم
بر بالاي ديواري سِتُرگ
بر بالاي بيدي
تكيه گاهم باش!
مرا سيل خواهد برد...
زبان گفتنم نبود تا فرياد كنم عدالت را
دم در كشيدم كه تو حاضر بودي
تو بودي و تو ...
من به اميد بيداري تو، چشم ، بر هم گذاشتم
بيدارماندم ، تا عشق ببازم در خلوت حضورت
با تو تا اوجِ اعماق درياي ذهن
تا انتهاي ناپيداي لبخند خيال
تا تمام پيچيدگي وَهم
حال اينجايم
در ميان سيلاب
سيل مرا خواهد برد
تكيه گاهم باش ...
مرا سيل خواهد برد؟؟...
كه سرما سخت مي سوزد
تنم را !
پيكر زرد و نحيفم را !
اَلا من با شمايم
آي ...
تن پوشي ؟ چراغي ؟
شعله گرم سلام ديده افروزي؟...
کسی اينجا كنار موج سرما نيست ؟!...
چه وهم ساده اما سخت جانكاهي
در و ديوار اين خانه پر از آشوب و بيداد است
رسولان مرده و ديگر كسي از پي
در اين ره
ديده نگشوده است!!!...
مراد مردمان
آن ناجي فرداي فردا ها
به كفر پير مردي
گز تمام دهر بگذشته است
و از سير جهان و جمله افاقش
سپيدي نه ، سياهي موج سيمايش
نگشته سر به راه دين ، ايمانش
ز ره برگشته و ديگر به راهی باز نگذشته است
تو را گويم
بيا ره توشه برداريم
به راهي پاي بفشاريم
كز خاشاك ره
وز سنگلاخ مردم بي غم
هياهوي درنده گرگهاي در لباس ميش
و از آن دختر دهر عروس يك دو صد داماد
يا آن پادشاه مال رعيت خور
و يا ديگر خبيثان دغل كاره
خبر يا پچ پچي در گوش ننشيند
بيا ره توشه برداريم
به راهي پاي بفشاريم ...
كانجا شهر آزاديست
وز انسان خماره و يا آن حاكم مست شكم باره
و يا مكار و مكاره
خبر يا پچ پچي در گوش ننشيند
بيا ره توشه برداريم
به راه آن دياري پاي بفشاريم ...
تا شايد تو و فرزند خُرد تو
و يا ديگر كسان شايد
قدم در راه بگذارند
و
ببينند آسمان هر كجا ایا همین رنگ است
بنده گي را نه به بند است و طناب
بنده را بند نباشد مگر انديشه ناب
تا كه نقشت گره انداخت به زلفان دلم
چاره ا م نيست مگر ياد تو و چشم پر آب
چشمه چشم چه سازم كه ندارد آبي
از غم هجر توگرديد چنان سنگ مذاب
خواب ديدم كه بيائي و بسازي كاري
رفت تعبير كه آيي به سر بخت خراب
خاك را تيره گي از زخم فراقت برگير
چند مانيم به نظاره اين دشت سراب
صبر نتوانم و ديگر نكنم چاره دل
يا بفرما كه روم يا كه شوم جَزمِ ركاب
اين شياطين و تو و روشني روي چو ماه
تا طمع كس نكند ، چهره بپوشان به نقاب
آسمانم كه به تاريكي دوزخ گرديد
مگر انديشه كني اي صنم از عمر حُباب
باز رسواي تو آمد به سخن از دل تنگ
چاره سازي دگرم نيست مگر دُرد شراب
احوال دلم بپرس هر روزی چند
دیدار بکن تازه به دیدارت چند
با من چه اگر کار ندارد دل تو
با دوستیت عجین شود یک دل و چند
با چند و چرا شعر سرودم این بار
یا افتد و یا در نظر آید ، تا چند
مردم چشمانم طشتش از بام افتاد
شرمسار است دلم ، به رخم خون افتاد
گشتم انگشت نما در نظر مردم شهر
بنده عشق تو بودم كه چنين كار افتاد
آرزو كردم و گرديد اجابت طلبم
بارها دست برآوردم و اين كار آفتاد
شامگاهان جگرم غرق ز خون ديده
عاقبت اشك من اندر دل دلدار افتاد
شاه مخلوق بگرديدم و اينم كافي
وقت رفتن ز جهان آمد ونيكو افتاد
بارالها نفرستي دگرم بر در اين خاك
يكبار فرستادي و بر سلسله نقصان افتاد
اين سخنها ز دهان جست و جهان بشنيدش
پاسخ آورد كه از آن شرري سخت افتاد
من در نگاه مبهم جاده
خیره بر راه
تو را انتظار میکشم
تا دوباره در آغوش باد
با تو پرواز کنم....
جائی نوشته بود
فردی به یادگار
از بخت بد چه سود ؟
از سود بد چه بخت !!؟ ...
به بوی تو دلاویزم ولیکن
نشان گل در این صحرا عیان نیست
تبسم بر لبان غنچه خشکید
از این رو صوت بلبل در جهان نیست
تمام قطره ها افتاد از ابر
ز سرسبزی بستان جز خزان نیست
تو مینای دلم بودی و رفتی
دگر از شادی جان یک نشان نیست
نگفتم کفر از درد فراقت
چو خواهم راه پیمایم! توان نیست
بدان ای عشق گر یک سویه هستی
مرا با تو دگر کار گران نیست
کنون فاش است این راز جدائی
که رسوائی چو من اندر جهان نیست
قدر دو جهان نیست مکافات زمانی
دست عجل اید به در و موقع رفتن
وای است به حالت که در این لحظه اخر
محتاج به برگشتن یک ثانیه باشی
دریاب در این لحظه دوران ثمری را
تا حسرت دیروز نباشد دم اخر
به بیماری نویسم نامه عشق
سلامٌ فیهِ حتی مطلع العشق
درود بیکران در سطر اول
کلام اخر سطرم بود عشق
سپیدی
در دور دست [ و من ]
بر خط سیاه ایستاده ام
فاصله یک دشت است
تا روشنائی
می روم در کودکی
ناگهان اوج بلوغ
می کنم پا تا به سر
هر مکانی را شلوغ
کودکستان دلم
پر زمشق خط خطی
کودکانه در کلاس
سطر اول باز هیچ
در کنارم ژاله بود
میخک و رامین جدا
روبرو ، میز بغل
نازنین ، حامد ، جلال
جنگل پر گل ببین
هر درختی یک قلم
باز مینا داد زد
دست غم من را شکست
روز اول بود اما دیر شد
جسم من در کودکی ها پیر شد
باز سطر اول مشق کلاس
می نویسم کودکی هایم کجاست؟؟!!...
می نویسم بر سپیداری دروغ
سختی دنیای ما بخشودنیست
راز خوشبختی ما در این جهان
در کنار دیگری بودیدنیست
از فراز قله های سبز پُر افکار نور
می توان فهمید دنیا در حصار قدرتیست
گفتگوها را نشان مردمی باید شناخت
بس سکوتی کز جواهرها فراتر گوهریست
لؤلؤ و مرجان هزاران هست در بحر کَرَم
خام گوید آنکه پندارد که دنیا ماندنیست
صبحگاهان خیز تا بینی به چشم افتکار
طالع دنیا نیابد آنکه در گهواره ایست
در گرانی هست حکمت نیست ارزان بی دلیل
رنج ها بُرده است گوهر در صدف ، این قیمتیست
طالع شوم و سیاهی های بخت واژگون
صد دو چندان یاد کردند و بدان بی فکرتیست
گر شبی مژگان نجنبانید دیده تا سحر
ساحت بیدار تو فرمود ، آنرا آدمیست
با چراغ روشن عقل و هزاران علم و دین
راه رفتن سهل باشد با توکل ، دیدنیست
در نگُنجد پهنه دشتی به منقار عقاب
گریه ابری ببین از شوق این گنجیدنیست
از حواشی ورق تا مرکز پرگار دین
رفته ام در لحظه ای ، خود باوریست
رنج ها را می دهم بر باد تا رسوا شود
آن که گوید سختی دنیای ما بخشودنیست
وقتی دلم شکست
دنیا چه ساده بود
با آن بهانه ها
هم آشیانه بود
وقتی دلم شکست
آفاق می گریست
باران چه بی ریا
با خنده می چکید
برای یاد می گویم
برای آنچه یادم هست
برای آنچه یادم نیست
اما یاد دارم هست
برای یادگاری ها
برای یاد آری ها
برای یاد می گویم
برای آنچه یادم هست
برای آنچه رفت است وهنوزم باز اینجا هست
برای شهر خاموش تَوَهُم ها
برای پرده پندار پیمان ها
برای یاد می گویم
برای روز بیداری
خروش شهر خاموشی
برای یاوه یاری کنان ظلمت تاریک
برای آسمان پوشانِ شبگردِ شََبَه آویز
برای آفرین گویندگان صحنه تکبیر
برای آفرین گویندگان نقش یک تصویر
برای یاد می گویم
برای ... می گویم ...
سکوت پیشه می کنم
شاید خالی شود تمام صحبت هایم ( با تو )
سکوت پیشه می کنم
تا بپوشانم تمام عشق و دلبستگی هایم
تا ندانی که چقدر ساده ام
تا ندانی که هنوز کودکم
تا ندانی که نادانم
و چقدر در عشق تو دیوانه ام
سکوت پیشه می کنم
تا نشکنم حرمت هایم
تا عبور نکنم از مرزهای ممنوعم
تا ابدیت بودنم
تا بدانی که من آمده ام
تا
سکوت پیشه کنم
به مذهب خویش باز می گردم
به آزادی فطرتم
به آواز کمانچه ای در باد
به جیغ زرد روشن خورشید
به فامِ بلورینِ سیمای مهتاب
به مذهب خویش باز می گردم
به تندیس پروانه
به آواز چکاوک
و به لبخند میخک
به امید باز میگردم
به تنور تبسّم نگاه سنجاقک
می ایستم با سرو
می بالم بر عشق
به مذهب خویش باز می گردم
همه یاس ها
تو را از بَر می کنند
و خود نمی دانی
که زمزمه پیچک ها شده ای
طراوت باغچه را
رونقی جز تو نیست
و
آهستگی بلوغ انار ،
تو را
به هر برگ نارنج آویخته ام
برای استشمام همیشگی ات
وتماشای انعکاست در حوض
آب ، آینه دار خاطره ات
و سحر ، یادآور شبنم وضوی چشمانت
خوش باش که امروز دگر از تو سَوائیم
فردا بِِِنِگََر !؟ هم قدم باد صباحیم
تو فکر به تَکفیرِِ من و من همه ایمان
یک لحظه در این عالم و یک عمر جدائیم
درویش صِفَت ، رقص کُنان ، مست
سر خوش به می ناب خداوند جهانیم
این شُکر دَمادَم به لبم ِورد ثِبات است
بر مِنَتِ خاکَت ننشستیم و خدائیم
پدر بی جان
پدر بی روح
پدر تصویر دیوار است
پدر خواب پریشانی
پدر رویای بیمار است
پدر شیپور آدینه
صدای سرد تب دار است
اگر
دنیای ما خالیست
اگر
فردای ما ساکت
بیا رنگ سحر باشیم
بیا تفسیر پروانه
بیا از کوچ برگردیم
بیا از راه بی راهه
بیا تفسیر غم را شاد برخوانیم
چرا
جا پای شادیمان دگر در شهر پیدا نیست؟
چرا
هرم نفسهامان دگر بر برگ گلها نیست؟
سترون شد پلاس پینه دست و جبین هامان
گریبان کدامین تیغ را باید گرفت امشب
شکایت باز آرم از گلوی پاره فریاد
به یاد سوز پروانه
ترانه های کودکیم را از بر کن
تا بدانی مرا
که سرود می دانم
که عشق می شناسم
و باز
هنوز هم گمراهم
سرود کودکیت را برایم واگو کن
تا بدانم تو را
تا بخوانم عشق را
و چه زیبا مرده ام
نه تشنه بر ساحل
که در دریا
زمزمه فردا را بگو در گوشم
برای لالائی
بیدار شو مرا
که تو را آرمیده ام
مرا بخوان
به نام نامی خام
مرا به خامه برگردان
که تو را بیمارم
که فردا را در انتظار
به خون دل مرکب دانم باش
مرا بخوان در غم
در سکوت
تا فراز قله تنهائی
که تو را بباید دید
در اینجا
در خلوت
زيبائي ماه
آيا
بود روشنائي خورشيد
ستاره را
و هزار قناري ديگر
ديوار چينه اي خوش سايه
پَرچينِ در انتظار ماه
خُنكاي شب
و حالا ديگر طلوع
پائين
و
بالا
در مِه
پُر از انتظار
يك قدم
تا عبور
مرگ مرزي نيست براي جدائي
و
انتظار
هنوز هم شيريني ديدار
تمام روز
به
انتظار يك لبخند
جان مي داد
ماهي
در
تُنگِ خالي بلور
و من
ايستاده در خيال