بنده گي را نه به بند است و طناب

بنده را بند نباشد مگر انديشه ناب

 

تا كه نقشت گره انداخت به زلفان دلم

چاره ا م نيست مگر ياد تو و چشم پر آب

 

چشمه چشم چه سازم كه ندارد آبي

از غم هجر توگرديد چنان سنگ مذاب

 

خواب ديدم كه بيائي و بسازي كاري

رفت تعبير كه آيي به سر بخت خراب

 

خاك را تيره گي از زخم فراقت برگير

چند مانيم به نظاره اين دشت سراب

 

صبر نتوانم و ديگر نكنم چاره دل

يا بفرما كه روم يا كه شوم جَزمِ ركاب

 

اين شياطين و تو و روشني روي چو ماه

تا طمع كس نكند ، چهره  بپوشان به نقاب

 

آسمانم كه به تاريكي دوزخ گرديد

مگر انديشه كني اي صنم از عمر حُباب

 

باز رسواي تو آمد به سخن از دل تنگ

چاره سازي دگرم نيست مگر دُرد شراب