درد...
بر درد هزار آفرين باد
اي عشق كلامت آخرين باد
در لحظه وصل و روز مردن
هر روز قرارت اين چنين باد
بر درد هزار آفرين باد
اي عشق كلامت آخرين باد
در لحظه وصل و روز مردن
هر روز قرارت اين چنين باد
دفترم
امروز
بسان كوچه باغيست
پر از
رنگ خزان
لب ريز
از
برگان ريخته شده
بر زمين
هيچ نسيمي خلوت برگي را
بر هم نميزند
و
هيچ جاذبه اي
گامي را نمي ربايد
از كوه بالا مي روم
با ابر شادي مي كنم
خورشيد را در پشت سر
آلاله را هي مي كنم
امروز چوپانم
ميان سبزه زاران
بي خود و سرمست
در صحرا و در دشت،
چوپانم امروز!؟
چوپان هر ياس سپيد و لاله مست...
صداي مرگ من در كوچه پيچيد
تو نشنيدي كه تنها ديده گاني
جدا كن پس وجودت از وجودم
تو بر جانم نه بالي كه وبالي
تو بر پايم نه آن شوق پريدن
چنان قفلي كه بر دروازه گاني
عشق يعني بي تو در درياي غم
ماندن از شادي اينكه بي غمي
عشق يعني زير سنگيني بار كوهسار
ايستادن زانكه تو در قله اي
مي توانم
بنويسم
دگر از ياسِ سياه ،
چشمه خشك
مي توانم شنوم
مرثيه بوم و غُراب
چند گاهيست كه اينجا
نه سري هست و سوار
خشك شد باغچه از غصه بيد
سخت پژمرد دل از سبزي تيغ
نرگس اينجاست ولی!!؟
قاصد مرگ دل ميخك و سيب