پدر امروز و فردا كن...

 

 

 

پدر

 اين كودكت بازي و بازي گوش دنيا نيست

پدر

امروز مي خواهم

 بگويم حرف فردا را

پدر

 بيزارم از فرداي پوشالي

ميان ياد هاي تو ، همان حرف پشيماني

پدر غوغاي ديروزت

 هنوز از سوز دل پيداست

پدر فردا نمي آيد ببين آينده ما را

تو خود تعبير خواب رفته از يادي

تو خود شولاي در گير دغل بازي

پدر

 رويايمان را حبس کرده قصر پولادی!

دگر بيزارم از فرداي پوشالي

جهان خالي نماند تا که بد كاري

تبهكاران سياه و زرد و آبي را به سر كردند

سيه پوشان دگر رخت عزا را خود ز تن كندند

چه مي گوئي كه من تفسير ديروزم؟

بيان مرگ خاموشم سرابِ خون و خمپاره

پدر ديگر مگو فردا

كه از فردا بيزارم

براي مرگ بي تابم

پدر بیزارم از فردای پوشالی

بگو ديگر خموشي رخت بر بندد ز پاي جامه فرطوط

بگو ديگر نسوزاند گلوي خلقِِ  پا در خون

پدر امروز تا فردا هزاران فَرِّ فرزانه

به فرسنگ زمان باقيست

دگر امروز مردم كوته و در فكر كوتاهند

سياست هم به پشم و پشت دنيا مسئلت كرده

نگفتم باز مي خوانم!!؟

نگفتم من نه بي باكم!!؟

 

 

 

 

 

خیالی در درون ...

 

 

 

 

رویا درخشید

 پشت بلوط

رشد کردم

پیش نگاه نارون

پیچیدم با عبور آب

خالی شدم با چکیدن شبنم

خندیدم با برگ سپیدار

نوشیدم از پیاله لاله

عاشق شدم

 در خیال بید مجنون

مست شدم

صدایم می کرد

کسی

در

انتهای چاه آئینه

پزواک خیس عبور باد

هر روز دیرتر از دیروز

می آمد و می آورد

حالا دیگر نبود تو را

 

 

 

 

شاید...

 

 

یک فرسنگ

پائین تر از صدای پای آب

یک نت

بالاتر از صدای دیوار

من

و نیرنگ چشمان تو

تو

و فاصله عهد دیرینه من

.

.

.

پرواز کردی

به اوج خالی جاده سکوت

مرگ در نگاهت مرا نفرین کرد

چقدر ساده

آواز مرا خواند

تا

پرچین خیس خیال تو

 

 

 

 

 

تن پوش ...

 

 

 

میان سفره های سرد پوشالی

خزان آرام می غلطد

چه رویای پریشانی

در این مرداب می گردد

 

 

 

 

بي نام ...

 

 

 

 

به نام خالق دوزخ

به نام مردم تنها

به آن دستان پر تاول

به آن بی نام بی پروا

 

 

 

امروز...

 

 

طلوع چشم های باز

نشان آرمیدن است

هوای سرد و غم زده

برای ناشنیدن است

چه قطره ها که جوی شد

چه رودها بحر خون

 

 

 

 

تيمار قلم ...

 

 

 

قلم خشکید در دستم

که کاغذ تاولستان شد

سروش از بیم بد مستان

به نای خود پرستان شد

چه سوگ سینه دیگر بار؟؟

چه غوغای گریبان چاک؟؟

نه مستی و نه مستوری ؟

نه بی باک و نه شب کوچی ؟

چه جای ننگ بد نامی ؟

چه جای تنگ خود کامی ؟

فراتر نیست از امروز

همان دیر است

دیروز است

به باید باز دیگر بار

از او روزن جهش گیرد

فروزان پرتوئی از حق

از آن پایان بی پایان

که تاول پوش این دفتر

که تیمار قلم باشد

که خود مولای یک گفتار

سروش منتهی باشد

 

 

 

 

مي ترسم ...

 

 

 

می ترسم از ستاره شوم نگاه تو

می ترسم از خیال ساده رمزوار تو

می ترسم از غروب که شامگاه سرد

دست تو در بر و من در کنار تو

ای کاش دیگری به صدای تو می خزید

بیداد !!؟ که می روم و هر جا صدای تو

بلوا کنون چه گریبان من گرفت

سهم دل است نه این !؟ زیر پای تو

شیون که می روم از سوز دل به دشت

برگی به تن نگیرم و جرممم گناه تو

 آری بگو بگو که مصیبت بیان کند

میل درون تو و حرف خلاف تو

می ترسم از سروش که پیام دلم نداد؟

بر روی ماه تو ای ماه نو به تو

درگیر وازه سهوم به اضطراب

می ترسم از خیال و مبادا نگاه تو

 

 

 

 

تشنگي ...

 

 

 

هزاران حس پر معنا

هزاران یاد خشکیده

هزاران ابر پر باران

گلوهای ترک خورده

 

 

 

 

انتها ...

 

 

 

نگاه آرام

 بیشه را

در

شب آرامش یک لبخند یخ زده

به سوگ نشسته است مهتاب

بیداری وقتی ندارد

تا

خاموشی