كه سرما سخت مي سوزد

تنم را !

پيكر زرد و نحيفم را !

اَلا من با شمايم

آي ...

تن پوشي ؟ چراغي ؟

شعله گرم سلام ديده افروزي؟...

کسی اينجا كنار موج سرما نيست ؟!...

چه  وهم  ساده اما سخت جانكاهي

در و ديوار اين خانه پر از آشوب و بيداد است 

رسولان مرده و ديگر كسي از پي

در اين ره

ديده نگشوده است!!!...

مراد مردمان

آن ناجي فرداي فردا ها

به كفر پير مردي

گز تمام دهر بگذشته است

و از سير جهان و جمله افاقش

سپيدي نه ، سياهي موج سيمايش

نگشته سر به راه دين ، ايمانش

ز ره برگشته و ديگر به راهی باز نگذشته است

تو را گويم

بيا ره توشه برداريم

به راهي پاي بفشاريم

 كز خاشاك ره

وز سنگلاخ مردم بي غم

هياهوي درنده گرگهاي در لباس ميش

و از آن دختر دهر عروس يك دو صد داماد

يا آن پادشاه مال رعيت خور

و يا ديگر خبيثان دغل كاره

خبر يا پچ پچي در گوش ننشيند

بيا ره توشه برداريم

به راهي پاي بفشاريم ...

كانجا شهر آزاديست

وز انسان خماره و يا آن حاكم مست شكم باره

و يا مكار و مكاره

خبر يا پچ پچي در گوش ننشيند

بيا ره توشه برداريم

به راه آن دياري پاي بفشاريم ...

تا شايد تو و فرزند خُرد  تو

و يا ديگر كسان شايد

قدم در راه بگذارند

 و

ببينند آسمان هر كجا ایا همین رنگ است