غوغای درون ...
غوغا ز دلم نيمه شبي بانگ برآورد
اين كار نه يكبار كه صدر بار برآورد
از ديده بدزديد همه خواب فراوان
خود را به در دل زد و اشكي به در آورد
بنواخت پر افغان و پر آهنگ و پر افسوس
يادي ز خيالي ز دياري و زدياربرآورد
خشكيد لب و غرق عطش زين همه غوغا
دلوي به چه دل زد و خوني به درآورد
بي تاب سراسر تن از اين بانگ و هياهو
تا بانگ خروسان شق صبح برآورد
بنشست به خاكستر و خاموش شد آن ياد جگر سوز
نوبت به سپيدي شد و ترياق برآورد
+ نوشته شده در یکشنبه هشتم مهر ۱۳۸۶ ساعت 1:45 توسط فرامرز
|