غوغا ز دلم نيمه شبي بانگ برآورد

اين كار نه يكبار كه صدر بار برآورد

 

از ديده بدزديد همه خواب فراوان

خود را به در دل زد و اشكي به در آورد

 

بنواخت پر افغان و پر آهنگ و پر افسوس

يادي ز خيالي ز دياري و زدياربرآورد

 

خشكيد لب و غرق عطش زين همه غوغا

دلوي به چه دل زد و خوني به درآورد

 

 

بي تاب سراسر تن از اين بانگ و هياهو

تا بانگ خروسان شق صبح برآورد

 

بنشست به خاكستر و خاموش شد آن ياد جگر سوز

نوبت به سپيدي شد و ترياق برآورد